شریعتی

مرد بنده شهوت است و زن اسیر محبت.

تنهایی

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروک ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
و من چون شمع می سوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم
درون سینه پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند